محمد طاها ربانیمحمد طاها ربانی، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

محمد طاها بهترین هدیه خدا

شیرین تر از عسل

به نام شیرین کننده زندگی ها عسل مامان سلام پسرم چند روز پیشا وقتی خونه مامانی بودیم و مامانی خواب بودن دیدم رفتین پیش مامانی و انگشت کوشولوتو گذاشتی رو دهن کوشولوت و گفتی : هیششش... منظورت این بود مامانی خوابه قربونت برم از کجا یاد گرفتی فکر کنم مامانی جون یادت دادن دیروزم وقتی دیدی بابا مصطفی لالا کردن اومدی دوباره اینکارو کردی خیلی بامزه میشی وقتی اینکارو میکنی قربون پسر زرنگم بشم تازه این روزا با پا توپ رو شوت میکنی و دنبالش میرین و ذوق میزنی دیشب که بابا مصطفی داشتن مسواک میزدن رفتی جیغ زدی که منم میخوام مسواک بزنم منم زود رفتم مسواکتو آوردم باز کردم توش یک ماشین کوچولو هم بود بعد که مسواکو زدی با ماشین کوچولو هم بازی کردی جو...
12 آذر 1392

شیرینم

به نام آفریننده ی بی همتا سلام پسر نانازم این روزا که هواسرد شده و مجبور شدیم تو اتاق خوابمون بخاری هم روشن کنیم تا شما سرما نخوری یک فاصله کمتر از یک متری بین پایین تخت و بخاری بوجود اومده من و باباییی برای اینکه شما خدایی نکرده به بخاری دست نزنی مرتب میگیم نرو اونجا ، جیزه و ... شمام از ترس که یه وقتی به بخاری برخورد نکنی ااگه مجبور بشی از اونجا عبور کنی این فاصله رو با استرس و نگرانی و خیلی خنده دار رد میشی و من و بابا مصطفی کلی بهت میخندیم گاهی این قدر هول میشی همین فاصله دو قدم کوچولوتو 2 بار میافتی و فرار میکنی قربون پسر به حرف گوش کنم بشم جیگری مامان راستی مامانی جون مثل پارسال زحمت کشیدن برای شما یک شالگردن خوشگل بافتن ...
2 آذر 1392

نماز یک فرشته

به نام تنها شایسته ستایش یک مدتی بود وقتی من یا بابا یا بابا جون یا مامانی جون نماز میخوندیم شما میومدی مینشستی و نگاه میکردی البته گاهی هم شیطونی میکردی و مهر و تسبیح رو برمیداشتی و فرار میکردی و میخندیدی... اما این روزا دیگه وقتی ما نماز میخونیم شما هم میای دستتو کنار گوشت میگیری و میگی آآآللللاا و بعد یک حالتی بین سجده و رکوع انجام میدی و نماز میخونی وقتی هم میگم پسرم نماز بخون زود اینکارارو انجام میدی پسر مومن مامانی تازه من و بابا یادتون دادیم وقتی میخوای بلند بشی از رو زمین بگی یا علی شمام هم خیلی با نمک وقتی از جا بلند میشین یا یک چیز سنگین رو از رو زمین بر دارین میگی یااا علیییی.... نمیدونی چقدر مامانی و بابایی ...
18 آبان 1392
1